|
بیرون هوا تاریک شده بود . دخترک با تنی برهنه روی تخت دراز کشیده بود و نور قرمز سیگارش توی فضای تاریک اتاق میلرزید . در اتاق باز شد و پسرک اومد تو و همزمان چراغ خواب بالای تخت رو روشن کرد . _ هُــــــش . گه ات بگیرن . خودتو بپوشون . _ جلوی کی ؟ تو ؟!! پسرک با اخم دوباره تکرار کرد : آره جلوی من ! دخترک در حالی که سعی میکرد سیگارش به جایی نخوره با کمک پاش ملافه رو کشید رو خودش . پسرک نگاهی به بیرون پنجره انداخت و نشست پایین تخت . صدای عبور دوچرخه ای که قژ قژ کنان از زیر پنجره عبور میکرد سکوت اتاق رو بهم زد . دخترک همونطور که دود سیگار رو بیرون میداد با صدای خفه ای گفت : صد بار بهت گفتم این لامپ آباژور رو عوض کن . از رنگ سبز اُق ام میگیره . _ ولش کن . حوصله زر زر داداشم رو ندارم . _ ازش میترسی ؟! پسرک دوتا انگشتش رو به علامت خواستن سیگار به پشت سرش دراز کرد و با بیحوصلگی گفت : گُه خوریش به تو نیومده . دخترک با ناراحتی دود رو به بیرون فوت کرد و گفت : صبر کن خوره ، نمیر الان روشنش کردم . پسرک در حالی که با ولع سیگاری رو که گرفته بود پک میزد گفت : کارم تو هفته آینده ردیف میشه . _ دخترک نیم خیز شد و گفت : یعنی چی ؟ رفتنی شدی ؟ _ اوهوم ._ من چی ؟ _ یعنی چی من چی ؟ خوب تو هم با اون پسره ای دیگه ._ کی ؟! اون بچه قرتی ؟ من بمیرم زن اون بچه ... نمیشم . _ خوب منو سَننَه ؟ حتما میخوای زن من شی ؟ دخترک دوباره با بیحالی خودش رو روی تخت ول کرد و گفت : بمیر بابا . الاغ . پسرک ته سیگار رو توی جاسیگاری فشار داد و از جاش بلند شد و گفت : زود جمع و جور کن بزن بیرون . نمیخوام این دفعه آخری داداشم برسه . همینجوریش دهن من رو گا... یه شب با تو باشه . اینجا ببینتت ضایع میشیم . دختر ملافه رو از روی خودش کنار زد و از روی تخت بلند شد ... پسرک با چرق چرق صدای دمپاییش دنبال دختر تا جلوی در میره و نگاهی به بیرون میکنه . دخترک با خشونت میگه : هو ! قتل که نکردم . این بار هم که بار آخره . لازم نیست این کارهارو بکنی . خودم میرم . و از در میزنه بیرون . صدای بسته شدن در پشت سرش میاد . همینکه پسرک برمیگرده بالا صدای زنگ در میاد . اف اف رو برمیداره و میگه بله ؟ صدای دخترک رو میشنوه که با بغض میگه : هو عوضی . بهت گفته باشم ، پاتو از این قبرستون بذاری بیرون اولین کاری که میکنم اینه که شب صاف میام اینجا و با اون داداش هیزت میخوابم ! .. و شروع میکنه به دویدن . پسرک با عجله میدود طرف پنجره و از چارچوب خم میشه و بلند داد میزنه : تو غلط میکنی ... بیرون هوا تاریک شده و باد شدیدی میوزه . دخترک لب هره پنجره نشسته و با زحمت سعی میکنه دود سیگار رو از لای پنجره بده بیرون . تلفن که زنگ می زنه عین جن زده ها میپره پایین و گوشی رو برمیداره و میگه : بله ؟ _ ببین . من فردا دارم میرم . با من میای ؟ _ آره . _ نمیترسی ؟ _ نه . _ خوب . فردا ساعت 6 صبح جلوی درتون باش . فقط لباسهاتو بردار . _ خوب . باشه .. دخترک گوشی رو میذاره و کمی مکث میکنه و ناگهان جیغ میزنه . صدای مادرش رو میشنوه که داره به طرف اتاق میدود . دخترک سعی میکنه آروم سیگارش رو از لای پنجره بندازه بیرون ... زندگی شاید سیگاری ست ...
|
|