فاصله رخوتناک دو هماغوشي

لورکا ياري
lorcca@yahoo.com

بیرون هوا تاریک شده بود . دخترک با تنی برهنه روی تخت دراز کشیده بود و نور قرمز سیگارش توی فضای تاریک اتاق میلرزید . در اتاق باز شد و پسرک اومد تو و همزمان چراغ خواب بالای تخت رو روشن کرد . _ هُــــــش . گه ات بگیرن . خودتو بپوشون . _ جلوی کی ؟ تو ؟!! پسرک با اخم دوباره تکرار کرد : آره جلوی من ! دخترک در حالی که سعی میکرد سیگارش به جایی نخوره با کمک پاش ملافه رو کشید رو خودش . پسرک نگاهی به بیرون پنجره انداخت و نشست پایین تخت . صدای عبور دوچرخه ای که قژ قژ کنان از زیر پنجره عبور میکرد سکوت اتاق رو بهم زد . دخترک همونطور که دود سیگار رو بیرون میداد با صدای خفه ای گفت : صد بار بهت گفتم این لامپ آباژور رو عوض کن . از رنگ سبز اُق ام میگیره . _ ولش کن . حوصله زر زر داداشم رو ندارم . _ ازش میترسی ؟! پسرک دوتا انگشتش رو به علامت خواستن سیگار به پشت سرش دراز کرد و با بیحوصلگی گفت : گُه خوریش به تو نیومده . دخترک با ناراحتی دود رو به بیرون فوت کرد و گفت : صبر کن خوره ، نمیر الان روشنش کردم . پسرک در حالی که با ولع سیگاری رو که گرفته بود پک میزد گفت : کارم تو هفته آینده ردیف میشه . _ دخترک نیم خیز شد و گفت : یعنی چی ؟ رفتنی شدی ؟ _ اوهوم ._ من چی ؟ _ یعنی چی من چی ؟ خوب تو هم با اون پسره ای دیگه ._ کی ؟! اون بچه قرتی ؟ من بمیرم زن اون بچه ... نمیشم . _ خوب منو سَننَه ؟ حتما میخوای زن من شی ؟ دخترک دوباره با بیحالی خودش رو روی تخت ول کرد و گفت : بمیر بابا . الاغ . پسرک ته سیگار رو توی جاسیگاری فشار داد و از جاش بلند شد و گفت : زود جمع و جور کن بزن بیرون . نمیخوام این دفعه آخری داداشم برسه . همینجوریش دهن من رو گا... یه شب با تو باشه . اینجا ببینتت ضایع میشیم . دختر ملافه رو از روی خودش کنار زد و از روی تخت بلند شد ...
پسرک با چرق چرق صدای دمپاییش دنبال دختر تا جلوی در میره و نگاهی به بیرون میکنه . دخترک با خشونت میگه : هو ! قتل که نکردم . این بار هم که بار آخره . لازم نیست این کارهارو بکنی . خودم میرم . و از در میزنه بیرون . صدای بسته شدن در پشت سرش میاد . همینکه پسرک برمیگرده بالا صدای زنگ در میاد . اف اف رو برمیداره و میگه بله ؟ صدای دخترک رو میشنوه که با بغض میگه : هو عوضی . بهت گفته باشم ، پاتو از این قبرستون بذاری بیرون اولین کاری که میکنم اینه که شب صاف میام اینجا و با اون داداش هیزت میخوابم ! .. و شروع میکنه به دویدن . پسرک با عجله میدود طرف پنجره و از چارچوب خم میشه و بلند داد میزنه : تو غلط میکنی ...
بیرون هوا تاریک شده و باد شدیدی میوزه . دخترک لب هره پنجره نشسته و با زحمت سعی میکنه دود سیگار رو از لای پنجره بده بیرون . تلفن که زنگ می زنه عین جن زده ها میپره پایین و گوشی رو برمیداره و میگه : بله ؟ _ ببین . من فردا دارم میرم . با من میای ؟ _ آره . _ نمیترسی ؟ _ نه . _ خوب . فردا ساعت 6 صبح جلوی درتون باش . فقط لباسهاتو بردار . _ خوب . باشه .. دخترک گوشی رو میذاره و کمی مکث میکنه و ناگهان جیغ میزنه . صدای مادرش رو میشنوه که داره به طرف اتاق میدود . دخترک سعی میکنه آروم سیگارش رو از لای پنجره بندازه بیرون ...
زندگی شاید سیگاری ست ...

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30431< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي